این و آن ...!
سال گذشته بیماری شدیدی داشتم ، طوری که ماهها در بستر افتاده بودم. بعد از افاقه مختصری که داشتم دوست داشتم ساعات بیشتری را در بیرون خانه باشم تا روحیه ام را تقویت کنم. به جاهایی سر می کشیدم که در حالت عادی محال است حتی از جلو آن رد شوم و با کسانی هم صحبت می شدم که در حالت معمولی هیچ اعتنایی به آنها نمی کنم. تعطیلی اماکن عمومی هم معضلی دیگر بود. قبلا فضای سبزی را هنگام مسافرت با تراموا از بالای پل دیده بودم که تخمین زده بودم در حالت معمولی نباید افراد عادی ترددی در آنجا داشته باشند و کنجکاو بودم که آیا الان هم به همان خلوتی می تواند باشد!؟ یک روز مختصر خوراکی و آب برداشتم و عصا در بغل راهی آنجا شدم. نیم ساعتی روی نیمکتی استراحت می کردم که دو نفر یکی پس از دیگری پیدا شدند. از قضا با یکی از آنها مدتها قبل در بازار هفتگی آشنا شده بودم. پس از احوالپرسی آنها بیشتر از مقررات منع آمد و شد و بیماران و کشته شدگان اپیدمی صحبت می کردند و کارهایی که حکومت باید بکند! نمی دانم چطور شد صحبت آنها به فمنیسم هم کشیده شد ، دو دیدگاه کاملا متفاوت با هم داشتند. مشروح صحبت هایشان را تا جاییکه در خاطرم مان